کبوترها

هفت قرن پیش هفت کبوتر سفید پروازکنان از دره ای عمیق به قله ای برف اندود کوهستان رفتند.

هفت مرد در حال تماشای پرواز آنان بودند که یکی شان گفت: من لکه ای سیاهی روی بال هفتمین کبوتر می بینم.

امروز مردم آن دره از هفت کبوتر سیاهی سخن می گویند که به سوی قله ی پر برف کوهستان پرواز کردند.

 ( از کتاب پیام آور و ماسه و کف، نوشته ی جبران خلیل جبران)

حسرت

scissors

بچه که بودم یک لحظه هم آرام و قرار نداشتم. حتماً باید بازی می کردم. حتی ظهر تابستان هم که همه چرت می زدند، من و خواهرهایم به این فکر می کردیم که چه بازی کنیم و چه طوری سرگرم شویم. یادم می آید بعضی وقت ها می نشستیم و ساعت ها مشغول بریدن شکل های مختلف در مجله ها می شدیم.
هر کدام یک قیچی و گونی حصیری مخصوص خودمان را داشتیم. دور هم می نشستیم و در آرامش و سکوت مشغول بریدن شکل های مختلف می شدیم و در گونی می ریختیم. حالا که فکرش را می کنم می بینم با چه لذتی به گونی های حصیری نیمه پر شده نگاه می کردیم. انگار ناخودآگاه عروسک یا توپ یا ماشین یا دوچرخه ای که بریده بودیم حالا مال خودمان شده بود.
شاید این سرگرمی نوعی مدیتیشن هم بود چون به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردیم و همه حواسمان به قیچی و کاغذ بود. نه به گذشته فکر می کردیم و نه به آینده. نه حسرت چیزی را می خوردیم و نه برای فردا آروز می کردیم. فقط در لحظه بودیم: صدای نفس هایمان را می شنیدیم.
چه عالمی داشت بچگی! حالا می فهمم چه روزهای خوبی داشتم.

نوشته شده توسط هدا، 9 آبان، ساعت 3 ظهر

حقیقت تلخ

20090828-tows-jani-120x90

دیشب برنامه ی مستندی دیدم از زندگی دختر 7 ساله ی امریکایی به نام «جَنی» که شیزوفرنی دارد. او از دنیایی به نام «کالیلینی» حرف می زند که در آن انواع و اقسام موجودات زندگی می کنند مثل دختری به نام  24 Hours،  موش بزرگی به اسم Wednesday و گربه ای به اسم 400 که از او می خواهد کارهای بد انجام دهد و به دیگران و حتی خودش آسیب برساند.

 پدر و مادر جنی از همان اول، متوجه ی تفاوت او با بچه های دیگر شدند. جنی هر بار فقط 20 تا 30 دقیقه می خوابید  و مدام گریه می کرد و بی قرار بود. او بر خلاف بیشتر بچه ها، در 8 ماهگی حرف زد. در 13 ماهگی الفبا را یاد گرفت (!) و توانست تا 10 بشمارد. در 18 ماهگی  هم جملات را کامل و بدون غلط دستوری ادا می کرد. او  در سه سالگی با گربه ی خیالی به اسمLow  بازی می کرد و همیشه با او حرف می زد. حتی اسم خودش را هم عوض کرده بود و هر بار با اسم جدیدی خودش را معرفی می کرد.  او می توانست در این سن تا 1000 بشمارد بنابراین وقتی گربه ای به نام 400 را به پدر و مادرش  معرفی کرد، آن ها تعجب نکردند و همه ی این اتفاق ها را به حساب نبوغ عالی دخترشان گذاشتند. 

در 4 سالگی جنی  رفتار خشونت آمیزی از خود نشان می داد و مدام جیغ می کشید و به دیگران آسیب می رساند. حالا صدها موجود خیالی دیگر به لیست دوستانش اضافه شده بود که جنی آن ها را بر اساس اعداد و روزهای هفته نام گذاری می کرد. او با هیچ بچه ای بازی نمی کرد و گوشه گیر شده بود. به همین خاطر  از والدینش خواست برایش خواهر یا برادر دیگری بیاورند. همان سال بود که برادرش به نام Bodhi   به دنیا آمد.  رفتار خشونت آمیز جنی بیشتر و بیشتر شد تا جایی که سعی کرد چندین بار به برادرش آسیب برساند. پدر و مادرش بارها او را نزد پزشک بردند تا اینکه سرانجام در سن 5 سالگی توانستند بیماری او را تشخیص دهند

جنی تا کنون چندین بار در بیمارستان بستری شده است. او روزانه قرص مصرف می کند تا از شدت توهماتش کاسته شود. قرص ها نمی توانند توهمات او را از بین ببرند، فقط به او کمک می کنند تا کمتر با خیالات خود درگیر شود. والدینش تصمیم گرفتند به خاطر حفظ جان پسرشان او را از خواهرش جدا کنند. آن ها فرزندان خود را در دو خانه ی مجزا نگهداری می کنند. مراقبت از جنی کار بسیار طاقت فرسایی است چون والدین او مجبورند لحظه به لحظه در کنارش باشند و مدام با او حرف بزنند تا مبادا دخترشان بیشتر از حد معمول با توهماتش درگیر شود.

پدرش در وبلاگ شخصی خود می نویسد: وقتی جنی به دنیا آمد، ما نگران تعداد انگشتان دست و پایش بودیم. هیچ وقت فکر نمی کردیم که مشکلی در مغزش وجود داشته باشد. اکنون آینده ی جنی برای ما مبهم است. هر کسی دوست دارد برای آینده ی فرزندش برنامه ریزی کند و آرزوهای مختلفی در سر بپروراند. اما ما این کار را نمی توانیم بکنیم. ما فقط یک آرزو داریم: اینکه جنی زنده بماند و تا 20 سال دیگر در کنار ما باشد. همه ی سعی ما این است که جنی را خوشحال و زنده نگه داریم، بقیه ی چیزها از سرمان هم زیاد است. برای من مهم نیست که جنی دیپلم بگیرد، به دانشگاه برود یا کار پیدا کند. من و همسرم فقط می خواهیم که جنی زنده بماند.

می توانید برای خواندن مطالب بیشتر به وبلاگ پدر جنی مراجعه کنید: http://www.januaryfirst.org/www.januaryfirst.org/Blog/Blog.html

نوشته شده توسط هدا ، سه شنبه 27 مهر،  ساعت 2 ظهر

 

 

لحظه ها

Japanese_Tea_Ceremony_web

در ژاپن نوشیدن چای طی مراسم خاصی صورت می گیرد. در هر معبد «ذن» یا درمنزل هر شخصی که استطاعتش را دارد، مکانی به مثابه ی یک معبد کوچک برای نوشیدن چای در نظر می گیرند. آن ها نوشیدن چای را که امری روزمره و پیش پا افتاده به شمار می اید، تبدیل به نوعی جشن کرده اند.

این «چایخانه» را معمولاً در باغی زیبا و پرگل که برکه ای در آن وجود دارد و یک قو در آن شنا می کند، می سازند. میهمانان هنگام ورود به معبد کفش های خود را در می آورند. زمانی که وارد معبد شدی، دیگر اجازه ی صحبت کردم نداری. همانطور که کفشهایت را بیرون معبد می گذاری، باید هرچه فکر و حرف هم در مغزت جاری است، بیرون معبد رها کنی. آنگاه در حالتی مراقبه وار روی زمین می نشینی و مهماندار معبد، فنجان و استکان را با احترام جلوی تو قرار می دهد. چای در سماوری که قل قل آن همچون موسیقی گوشنواز است، دم می کشد. همه در سکوت نشسته اند و گوش می دهند: به آواز پرندگان در باغ، به صدای سماور…به آهنگ چای، به آرامش.

وقتی چای دم کشید، آن را در فنجانت می ریزند. ولی تو چای را آنطور که در دیگر جاها معمول است، نمی نوشی. فنجان را در دست می گیری  ابتدا عطر چای را مزه مزه می کنی، انگار که هدیه ای از جانب خدایان است. همه ی این کارها را سر فرصت انجام می دهی، هیچ عجله ای در کار نیست. شاید در این حین یک نفر شروع به نواختن سازی با نوای دلنشین همچون فلوت کند.

ببینید که آن ها چطور از چیزی چنین پیش پا افتاده –نوشیدن چای- مراسمی زیبا بوجود آورده اند، به طوری که هر کس از این چایخانه بیرون می آید، احساس طراوت، جوانی و نیرویی دوباره می کند.

کاری که که با چای می توان انجام داد، با هر چیز دیگری هم می توان به انجام رساند. مثل لباس یا غذا. هر کاری که می کنی، باید بیانگر شخصیت، و خاص خودت باشد، به اصطلاح باید امضای تو را داشته باشد. آنگاه است که زندگی به جشنی مداوم تبدیل می شود.

(از کتاب «عشق، رقص زندگی» نویسنده: اوشو، مترجم: بابک ریاحی، فرشید قهرمانی)

 

روزهای ناتمام

DSC01966

شکمم خیلی بزرگ شده احساس کرختی می کنم. بیشتر وقت ها خسته ام و حال و حوصله ی هیچ کاری رو هم ندارم. از لحاظ روحی هم کم می آورم و دنبال بهانه ای هستم تا گریه کنم. شب ها بچه خیلی تکون می خوره و نمی ذاره بخوابم. دیشب خوابش رو دیدم. یه دختر ناز و خوشگل با چشمهای سبز آبی! قیافه اش بیشتر شبیه علی بود. اولین کلمه ای که یاد گرفت «هدا» بود.

(از خاطرات دوران بارداری ام، وقتی هفت ماهه حامله بودم.)

این هم یک راهشه

friend 1

دوستی

راهی کشف کرده ام
که برای همیشه با هم دوست باشیم
این راه خیلی ساده است:
«هرچه من می گویم انجام بده!»

(شل سیلور استاین – ترجمه ی رضی هیرمندی)

آرزو

Picture 117

اگر دنیا به کام من بود:
با صدای امواج دریا و پرنده های وحشی از خواب بیدار می شدم
روزها لب ساحل قصر شنی درست می کردم و شب ها فانوس کاغذی
بادبادکی هوا می کردم و آواز می خواندم
بلند بلند می خندیدم
بلندگویی دستم می گرفتم و به هر کسی می رسیدم حرف دلم را می زدم
چراغ ها را هیچ وقت خاموش نمی کردم
در ها را نمی بستم: قفل نمی کردم
باران که می بارید به دنبال چتر نمی گشتم
کاری به فرداها نداشتم
از نمی توانم ها هراس نداشتم