حسرت

scissors

بچه که بودم یک لحظه هم آرام و قرار نداشتم. حتماً باید بازی می کردم. حتی ظهر تابستان هم که همه چرت می زدند، من و خواهرهایم به این فکر می کردیم که چه بازی کنیم و چه طوری سرگرم شویم. یادم می آید بعضی وقت ها می نشستیم و ساعت ها مشغول بریدن شکل های مختلف در مجله ها می شدیم.
هر کدام یک قیچی و گونی حصیری مخصوص خودمان را داشتیم. دور هم می نشستیم و در آرامش و سکوت مشغول بریدن شکل های مختلف می شدیم و در گونی می ریختیم. حالا که فکرش را می کنم می بینم با چه لذتی به گونی های حصیری نیمه پر شده نگاه می کردیم. انگار ناخودآگاه عروسک یا توپ یا ماشین یا دوچرخه ای که بریده بودیم حالا مال خودمان شده بود.
شاید این سرگرمی نوعی مدیتیشن هم بود چون به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردیم و همه حواسمان به قیچی و کاغذ بود. نه به گذشته فکر می کردیم و نه به آینده. نه حسرت چیزی را می خوردیم و نه برای فردا آروز می کردیم. فقط در لحظه بودیم: صدای نفس هایمان را می شنیدیم.
چه عالمی داشت بچگی! حالا می فهمم چه روزهای خوبی داشتم.

نوشته شده توسط هدا، 9 آبان، ساعت 3 ظهر

3 دیدگاه

  1. پلاپ said,

    11/02/2009 در 11:22 ق.ظ.

    واي…
    ظهرهاي تابستون…من تنهايي بازي مي كردم.خودم و با خودم.توي اتاقم…با تفنگام و توپامو ماشينام.
    خودم تنهايي يك عالمه دفتر درست كردم با همين بريده كاغذها…
    خودم تنهايي نوار قصه هامو گوش مي دادم(هنوزم گوش مي دم)
    چه عالمي داشت بچگي…حالا مي فهمم چه روزهاي خوبي داشتم.

  2. مینا said,

    11/03/2009 در 11:04 ب.ظ.

    اشکمو در اوردی هدا!

  3. روژان said,

    11/12/2009 در 6:21 ق.ظ.

    سلام
    روزهای کودکی ، با نور فوق العاده و رنگ بی نظیر .لحظه های قشنگ زندگی و شادیهای کوچک اما بی اندازه بزرگ


بیان دیدگاه