بچه که بودم یک لحظه هم آرام و قرار نداشتم. حتماً باید بازی می کردم. حتی ظهر تابستان هم که همه چرت می زدند، من و خواهرهایم به این فکر می کردیم که چه بازی کنیم و چه طوری سرگرم شویم. یادم می آید بعضی وقت ها می نشستیم و ساعت ها مشغول بریدن شکل های مختلف در مجله ها می شدیم.
هر کدام یک قیچی و گونی حصیری مخصوص خودمان را داشتیم. دور هم می نشستیم و در آرامش و سکوت مشغول بریدن شکل های مختلف می شدیم و در گونی می ریختیم. حالا که فکرش را می کنم می بینم با چه لذتی به گونی های حصیری نیمه پر شده نگاه می کردیم. انگار ناخودآگاه عروسک یا توپ یا ماشین یا دوچرخه ای که بریده بودیم حالا مال خودمان شده بود.
شاید این سرگرمی نوعی مدیتیشن هم بود چون به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردیم و همه حواسمان به قیچی و کاغذ بود. نه به گذشته فکر می کردیم و نه به آینده. نه حسرت چیزی را می خوردیم و نه برای فردا آروز می کردیم. فقط در لحظه بودیم: صدای نفس هایمان را می شنیدیم.
چه عالمی داشت بچگی! حالا می فهمم چه روزهای خوبی داشتم.
نوشته شده توسط هدا، 9 آبان، ساعت 3 ظهر