حسرت

scissors

بچه که بودم یک لحظه هم آرام و قرار نداشتم. حتماً باید بازی می کردم. حتی ظهر تابستان هم که همه چرت می زدند، من و خواهرهایم به این فکر می کردیم که چه بازی کنیم و چه طوری سرگرم شویم. یادم می آید بعضی وقت ها می نشستیم و ساعت ها مشغول بریدن شکل های مختلف در مجله ها می شدیم.
هر کدام یک قیچی و گونی حصیری مخصوص خودمان را داشتیم. دور هم می نشستیم و در آرامش و سکوت مشغول بریدن شکل های مختلف می شدیم و در گونی می ریختیم. حالا که فکرش را می کنم می بینم با چه لذتی به گونی های حصیری نیمه پر شده نگاه می کردیم. انگار ناخودآگاه عروسک یا توپ یا ماشین یا دوچرخه ای که بریده بودیم حالا مال خودمان شده بود.
شاید این سرگرمی نوعی مدیتیشن هم بود چون به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردیم و همه حواسمان به قیچی و کاغذ بود. نه به گذشته فکر می کردیم و نه به آینده. نه حسرت چیزی را می خوردیم و نه برای فردا آروز می کردیم. فقط در لحظه بودیم: صدای نفس هایمان را می شنیدیم.
چه عالمی داشت بچگی! حالا می فهمم چه روزهای خوبی داشتم.

نوشته شده توسط هدا، 9 آبان، ساعت 3 ظهر

روزهای ناتمام

DSC01966

شکمم خیلی بزرگ شده احساس کرختی می کنم. بیشتر وقت ها خسته ام و حال و حوصله ی هیچ کاری رو هم ندارم. از لحاظ روحی هم کم می آورم و دنبال بهانه ای هستم تا گریه کنم. شب ها بچه خیلی تکون می خوره و نمی ذاره بخوابم. دیشب خوابش رو دیدم. یه دختر ناز و خوشگل با چشمهای سبز آبی! قیافه اش بیشتر شبیه علی بود. اولین کلمه ای که یاد گرفت «هدا» بود.

(از خاطرات دوران بارداری ام، وقتی هفت ماهه حامله بودم.)